مجتبی عباسیان اردکانی

در نگاه اول، مشاوران کسب‌وکار افرادی به‌نظر می‌رسند که همیشه در حال توسعه، تغییر، و خلق مسیرهای جدید برای دیگران هستند. اما پشت این ظاهر حرفه‌ای، بسیاری از ما در ناحیه‌های امنی گیر می‌افتیم که ممکن است رشد حرفه‌ای، اثرگذاری و یادگیری واقعی ما را مختل کند.

مشاور شدن، پایان مسیر یادگیری نیست. اتفاقاً آغاز سفری است که باید در آن بارها از ناحیه امن خود خارج شویم. در این مقاله، با ۱۲ ناحیه امن رایج که مشاوران در آن‌ها گیر می‌کنند آشنا می‌شویم و بررسی می‌کنیم که چرا و چگونه باید از آن‌ها عبور کنیم.

۱. پنهان شدن پشت مدل‌ها و ابزارهای شناخته‌شده

بسیاری از مشاوران عاشق چارچوب‌های آماده‌اند: بوم مدل کسب‌وکار، SWOT، ۷S، ماتریس آنسوف و غیره. این ابزارها احساس حرفه‌ای بودن می‌دهند، اما استفاده بی‌وقفه و خشک از آن‌ها باعث می‌شود مشاور به‌جای خلق راهکار، به مجری اسناد تکراری تبدیل شود.

عبور از ناحیه امن: خلق یا سفارشی‌سازی مدل‌ها برای هر پروژه. بررسی بافت، ظرفیت سازمان و طراحی ابزارهایی که برای آن مشتری خاص ساخته شده‌اند.

۲. اجتناب از گفت‌وگوی مستقیم درباره نارضایتی مشتری

هیچ مشاوری دلش نمی‌خواهد بشنود که مشتری ناراضی است یا جلسات برایش مفید نیستند. اما همین ترس باعث می‌شود فرصت اصلاح و رشد از بین برود.

عبور از ناحیه امن: باز کردن گفت‌وگو با این جمله: «دوست دارم بدونم آیا تا اینجا جلسات براتون مفید بوده؟ اگر جایی هست که باید بهتر عمل کنم، خوشحال می‌شم بشنوم.»

۳. پرهیز از پروژه‌های بدون ساختار

مشاوران اغلب عاشق پروژه‌های منظم، تعریف‌شده و با دامنه مشخص هستند. اما بسیاری از کسب‌وکارهای واقعی، آشفته، بی‌برنامه و غرق در بحران‌اند.

عبور از ناحیه امن: پذیرش این که در هرج‌ومرج نیز می‌توان ارزش آفرید. تبدیل بی‌نظمی به مسیر. خلق نظم از دل آشوب، همان‌جاست که مشاور واقعی متولد می‌شود.

۴. کار نکردن با مدیران سخت‌گیر، بدبین یا کنترل‌گرا

مدیرانی که به‌راحتی اعتماد نمی‌کنند، با مشاور جر و بحث می‌کنند یا همیشه در موضع شک قرار دارند، ممکن است دافعه ایجاد کنند. اما اغلب همین افراد هستند که بیشترین نیاز به مشاور دارند.

عبور از ناحیه امن: پذیرفتن پروژه به‌عنوان میدان رشد شخصی. کار با مدیران سخت تمرین عمیق صبوری، شنیدن فعال، مدیریت تعارض و ساخت اعتماد تدریجی است.

۵. مشاوره بدون ورود به اجرا و پیاده‌سازی

بسیاری از مشاوران ترجیح می‌دهند گزارش بنویسند، نسخه بدهند و از دور نظاره‌گر اجرای آن باشند. اما اجرا، جایی است که واقعیت‌ها آشکار می‌شوند.

عبور از ناحیه امن: درگیر شدن در اجرا، طراحی چک‌لیست، همراهی با تیم اجرایی، بازبینی اثربخشی اقدامات و پذیرش مسئولیت نتیجه.

۶. فقط کار کردن در حوزه تخصصی خود

اگر همیشه فقط با پروژه‌هایی کار می‌کنید که دقیقاً در حوزه‌ی تخصصی‌تان هستند، احتمالاً دارید رشد خود را محدود می‌کنید. رشد واقعی در مواجهه با چالش‌های ناشناخته رخ می‌دهد.

عبور از ناحیه امن: پذیرش پروژه‌هایی که ۶۰ تا ۷۰ درصدش را بلدی، اما برای بقیه باید تحقیق و یادگیری کنی. این‌ها همان پروژه‌هایی هستند که برند مشاوره‌ای تو را توسعه می‌دهند.

۷. پنهان شدن از مسائل انسانی و احساسی سازمان

مشاوران معمولاً دوست دارند به مسائل استراتژیک، فرآیندی یا مالی بپردازند. اما بخش عمده‌ی شکست‌ها در سازمان‌ها، از تعارض‌های انسانی، مسائل عاطفی و عدم درک متقابل ناشی می‌شود.

عبور از ناحیه امن: کار روی روابط انسانی، شناخت فرهنگ سازمانی، و ورود به تعارض‌های تیمی برای حل آن‌ها. این مهارت، سازمان را نجات می‌دهد و مشاور را متحول می‌کند.

۸. نداشتن مربی یا کوچ برای خودت

بسیاری از مشاوران چون دیگران را راهنمایی می‌کنند، احساس می‌کنند نیازی به راهنمایی ندارند. اما هیچ‌کس نباید بدون بازتاب و بازبینی، مسیر حرفه‌ای‌اش را ادامه دهد.

عبور از ناحیه امن: داشتن کوچ، مربی یا مشاور برای خودت. کسی که نقاط کور، خطاهای رفتاری و فرصت‌های پنهانت را نشان دهد.

۹. اجتناب از پروژه‌های بلندمدت با ریسک بالا

پروژه‌هایی که اثرگذاری‌شان در بلندمدت مشخص می‌شود، معمولاً همراه با عدم قطعیت هستند. بسیاری از مشاورها ترجیح می‌دهند سراغ پروژه‌های کوتاه‌مدت و با نتیجه‌ی فوری بروند.

عبور از ناحیه امن: پذیرش پروژه‌هایی که نیاز به صبر، طراحی گام‌به‌گام و بازنگری مداوم دارند. چون در همین پروژه‌هاست که اثر واقعی خلق می‌شود.

۱۰. نپرداختن به برندسازی شخصی و تولید محتوا

خیلی از مشاوران نمی‌خواهند در فضای عمومی دیده شوند. تولید محتوا برایشان وقت‌گیر، ناآشنا یا پرریسک به‌نظر می‌رسد. اما در دنیای امروز، دیده شدن بخشی از اعتبار حرفه‌ای است.

عبور از ناحیه امن: تولید محتوای ارزشمند، انتشار تجربه‌ها، نوشتن، سخنرانی، و تبدیل شدن به یک thought leader در حوزه‌ی کاری‌ات.

۱۱. پرهیز از برخورد با چالش‌های اخلاقی یا حرفه‌ای

گاهی مشتریان رفتارهای غیرحرفه‌ای دارند: اطلاعات اشتباه می‌دهند، کارکنان را نادیده می‌گیرند یا تصمیمات غیراخلاقی می‌گیرند. مشاور ممکن است ترجیح دهد سکوت کند و فقط روی کار خودش تمرکز کند.

عبور از ناحیه امن: ایستادن محترمانه روی اصول حرفه‌ای. مثلاً گفتن: «این موضوع با ارزش‌های حرفه‌ای من سازگار نیست، پیشنهاد می‌کنم روش دیگری بررسی کنیم.»

۱۲. مشاوره بدون خلق منابع جانبی و ابزارهای رشد

مشاورانی که فقط در قالب جلسه فعالیت می‌کنند، اثربخشی‌شان محدود می‌شود. در حالی‌که تولید منابع جانبی مثل چک‌لیست، ابزار تصمیم‌گیری، فایل آموزشی یا تمرین برای تیم مشتری، اثرگذاری را چند برابر می‌کند.

عبور از ناحیه امن: ایجاد اکوسیستم رشد برای مشتری: از جلسه تا ابزار، از محتوا تا تمرین عملی.

جمع‌بندی: مشاور حرفه‌ای در حال خروج مداوم از ناحیه امن است

اگر بخواهیم فقط در چارچوب‌های آشنا، پروژه‌های آسان و تعاملات سطحی بمانیم، ممکن است مشاوری منظم اما بی‌اثر باشیم. اما اگر جسارت داشته باشیم تا با نارضایتی روبه‌رو شویم، وارد هرج‌ومرج شویم، با انسان‌ها درگیر شویم، و خودمان را زیر سؤال ببریم، آن‌گاه تبدیل می‌شویم به مشاوری که رشد می‌دهد، اثر می‌گذارد و یاد می‌گیرد.

هر ناحیه امن، یک مرز نامرئی برای ظرفیت‌های ماست. از آن عبور کن. آن‌سوی آن، مشاوری ایستاده که هنوز کامل نشده، اما هر روز کامل‌تر می‌شود.

پیشنهاد: یک بار بنشین و از خودت بپرس: «من در کدام‌یک از این ۱۲ ناحیه امن گیر افتاده‌ام؟ و اولین قدم من برای بیرون آمدن چیست؟»

آن پاسخ، ممکن است نقطه‌ی پرش تو باشد.

مجتبی عباسیان

اعتماد، قلب تپنده‌ی هر رابطه‌ی مشاوره‌ای است. اما گاهی در دل پروژه‌هایی که قرار است ساده و روشن پیش بروند، با افرادی روبرو می‌شویم که همه چیز را زیر ذره‌بین می‌برند؛ کسانی که به راحتی اعتماد نمی‌کنند، حرف‌های مشاور را با تردید گوش می‌کنند و بیشتر از آن‌که بخواهند راه‌حل بگیرند، به دنبال این هستند که ببینند آیا اصلاً مشاور «ارزش شنیده شدن» را دارد یا نه.

در این مقاله، از تجربه‌ی شخصی‌ام می‌گویم؛ از پروژه‌ای که تازه شروع شده بود، فقط سه جلسه داشتیم، اما فهمیدم که طرف مقابل، یک زن مدیرعامل ۴۵ ساله، هرگز به سادگی قرار نیست به من اعتماد کند. اما به جای فرار، تصمیم گرفتم بمانم، یاد بگیرم، و بازی را به نفع هر دو طرف تغییر دهم.

شروع ماجرا: یک پروژه معمولی؟

همه چیز با یک قرارداد مشاوره شروع شد. کسب‌وکار متوسط، در حال رشد، با مسائلی نه‌چندان پیچیده. مدیرعامل خانمی بود که از همان ابتدا جدیت و تمرکز خاصی داشت. برنامه‌ریزی اولیه انجام شد، اولین جلسه برگزار شد، و من فکر می‌کردم مثل بسیاری از پروژه‌ها، این یکی هم با کمی تعامل و تحلیل جلو می‌رود.

اما از جلسه دوم، لحن او تغییر کرد. نه اینکه بی‌احترامی کند، نه. بلکه با هر پیشنهاد، با هر تحلیل، با هر مدل فکری من، یک «اما…» همراه بود. گاهی بگو مگوهای ریز شکل می‌گرفت؛ سوال‌هایی که گویی هدف‌شان محک زدن من بود، نه پیشبرد جلسه.

من به‌عنوان مشاور، حس کردم چیزی درست پیش نمی‌رود.

نقطه‌ی بحرانی: حس بی‌اعتمادی

در جلسه سوم، وقتی یکی از مدل‌های پیشنهادی من برای اولویت‌بندی کارها را ارائه دادم، با حالتی نه‌چندان گرم پاسخ داد:

«من این‌جور دسته‌بندی‌ها رو زیاد دیدم، ولی اغلبشون توی عمل جواب نمی‌دن.»

سکوت کردم. نه به خاطر نداشتن جواب، بلکه چون فهمیدم مشکل، مدل نیست؛ اعتماده. او هنوز باور ندارد که من در کنار او هستم، نه روبه‌روی او.

و اینجا بود که تصمیم گرفتم مسیرم را تغییر بدهم.

فهمیدن شخصیت پنهان مدیرعامل

وقتی بیشتر فکر کردم، متوجه شدم با چه نوع شخصیتی طرف هستم:

  • یک زن مستقل، که بدون اتکا به کسی به این جایگاه رسیده؛
  • کسی که احتمالاً تجربه‌های تلخ قبلی از مشاورها داشته؛
  • مدیری که فکر می‌کند اگر کنترل را از دست بدهد، چیزی از قدرتش کم می‌شود.

در واقع، او به دنبال مشاوری نبود که فقط نسخه بدهد؛ او دنبال کسی بود که خودش را بپذیرد، شخصیتش را درک کند، و با احترام واقعی با او تعامل کند.

تغییر رویکرد: از مشاور به شریک ذهنی

جلسه بعد، به جای شروع با برنامه و تحلیل، گفتم:

«راستش تو این چند جلسه متوجه شدم که شما چقدر دقیق و تحلیلی با مسائل برخورد می‌کنین. واقعاً خوشحالم که این پروژه، فقط یک همکاری ساده نیست، بلکه فرصتیه برای یاد گرفتن.»

دیدم لحنش کمی نرم شد. بعد از آن، سعی کردم بیشتر بشنوم تا حرف بزنم. به جای پاسخ قطعی، سوال می‌پرسیدم:

«شما قبلاً چه تصمیم‌هایی گرفتین تو این حوزه؟ نظرتون چیه اگه از چند زاویه نگاه کنیم؟»

با این کار، او حس کرد کنترل در دستان خودش است. کم‌کم، جلسه‌ها از بگو مگو به گفت‌وگو تبدیل شد.

حرکات کوچک، اثرات بزرگ

در ادامه، چند اقدام ظریف انجام دادم که تاثیر عمیقی گذاشت:

  1. پیام واتساپی بین جلسات: یک مقاله یا ابزار کوتاه می‌فرستادم با این جمله که «فکر کردم ممکنه این الان براتون مفید باشه.»
  2. بازخورد خواستن با صداقت: گفتم «اگه چیزی هست که فکر می‌کنین باید بهتر بشه، خیلی خوشحال می‌شم بشنوم.»
  3. تأیید قدرت فکری او: در یکی از جلسات گفتم «کمتر مدیری این‌قدر به جزئیات حساسه، این برای موفقیت کسب‌وکار خیلی مهمه.»

نتیجه: اعتمادی که ساخته شد، نه درخواست شد

اعتماد، هیچ‌وقت با التماس یا فشار ساخته نمی‌شود. بلکه با تداوم، احترام و دیدن شخصیت طرف مقابل شکل می‌گیرد. الان بعد از چند جلسه، لحنش عوض شده، خودش پیش‌قدم می‌شود برای آماده‌سازی جلسه، و مهم‌تر از همه، در پایان جلسه می‌گوید:

«جلسه مفیدی بود. حس می‌کنم داریم به نقطه‌های خوبی می‌رسیم.»

جمع‌بندی: هر مشتری، یک مربی رشد برای مشاور

این پروژه برای من فقط یک همکاری نبود. یک کلاس درس بود. یاد گرفتم:

  • همیشه پشت رفتار سرد یا بگو مگو، یک نیاز دیده‌نشده هست؛
  • زنان مدیر مستقل، بیش از هر چیز به «احترام واقعی و بدون اغراق» نیاز دارند؛
  • اعتماد، محصول تدریج و احترامه، نه تکنیک.

حالا به جای ناراحتی از اینکه چرا این پروژه سخت بود، خوشحالم. چون من رو تبدیل کرد به مشاوری پخته‌تر. و این همون چیزیه که از هر پروژه باید انتظار داشته باشیم.

پیشنهاد برای مشاورها: اگر با مشتری سخت‌گیر یا بی‌اعتماد روبه‌رو هستید، نترسید. عقب نکشید. دقیق‌تر ببینید، بیشتر گوش بدید، و یاد بگیرید که هر آدم، راه خاص خودش برای اعتماد کردن داره.

گاهی شما برای آموزش دادن استخدام می‌شید؛ اما در پایان، خودتون بیشتر یاد می‌گیرید.

مجتبی عباسیان اردکانی

سلام.

سلام به شما مدیران و کارآفرینان عزیز.

خیلی از مدیران عامل هم این چالش رو دارن و داستان از اینجا میاد که در واقع در یک جلسه ای با یکی از مدیران یه شرکتی در خصوص ایده های جدیدی که میشه توی اون شرکت پیاده کرد صحبت شد.

از جنس فرآیند نوآوری و این موارد و مدیر عامل یک جمله ای گفت و اون اینکه باید آخر کار رو ببینیم و بعد شروع کنیم و برنامه ریزی کنیم.

یعنی ما آخر اون ایده رو ببینیم تهش چی میشه؟

همین الان بریم مثلا با یک ضریب خوبی پیش بینی کنیم که آینده اینجوری خواهد شد و بعد شروع کنیم.

خب این اصلا با ماهیت. بیزینس و کار خلاقانه فاصله خیلی زیادی داره از این جنس که شما تو هیچ استارتاپی نمیتونی بگی.

من ته کار رو کامل دیدم و بعد تازه شروع کردم و این برعکسه.

باید در واقع شروع کنی تا مسیر برات باز بشه. مثل این میمونه که من بگی من میخوام برم فلان شهر رو برم از تهران، از هر جایی و هر مقصدی که هستی.

در واقع از هر مبدئی که هستیم حرکت کنیم.

بریم به اون مقصده. اون مقصده رو باید ببینیم و بعد حرکت کنیم. نه اینجوری نیست. شما راه میفتی از اینجا میخوای بری؟

فرض کن چالوس میری کرج. میری اتوبان تهران شمال. بعد میفتی تو جاده.

وقتی جاده رو جلو میری متوجه میشی که در واقع مسیر چطوریه.

هیچ موقع نمیشه اینجوری برعکسش کرد که من اول کل جاده رو میبینم و بعد راه میفتم.

مقصدم رو میبینم و بعد راه میفتم.

بله یه سری ابزارها هست مثل مثلا گوگل مپ و ویز و فلان و اینا. اینا یه مسیر یه حسی بهت میده ولی بازم تا تو جاده نیفتی اون واقعیت رو درک نمی کنی.

توی فضای کارآفرینی هم همینه.

ما باید یه سری تمهیداتی بیندیشیم بابت اینکه خب بازار واقعا نیاز داره یه دو تا پرسشنامه داشته باشیم، چک کنیم ایده رقباش چه خبره.

این موارد در واقع بیزینسی رو باید طی کنیم ولی این طوری نیست که بگیم من ته کار رو باید حتما ببینم و بعد شروع کنم.

یه قسمت های اولیه اش رو باید اجرا کنیم.

در واقع ابزارهای مختلف رو چک کنیم. مثل همون گوگل مپ که گفتم توی یه سفر داری و بعد در واقع راه بیفتیم و در طول مسیر هی شروع کنیم اصلاح کردن و هی شروع کنیم بازخورد گرفتن از مشتریان بالقوه ای که میتونن محصول ما رو بخرن و جلو برن.

این رو در نظر داشته باش. حالا این رو بیاریم توی ایده جدید و خلاقانه توی اسم ها و یا بیاریم تو ماهیت استارتاپی.

مثلا استارتاپ شما هیچ استارتاپی رو ندارید که بیاید بگید تهش رو دید و بعد حرکت کرد.

حتی استارتاپی که در واقع ایده ای هست که کپی یه ایده خارجی هم باشه باز هم چالش های خاص خودش رو داره و مخاطبش عوض میشه.

فرهنگ ایرانی داستان دیگه ای داره.

موضوعات مختلفی هست که تغییراتی که به هر حال توی فضای کسب و کار کلان تو ایران وجود داره خیلی فرق داره.

خب نمیتونیم بگیم که من اون ایده رو که ایده کپی قطعا اینجا موفق میشه.

نه اینطوری نمیتونیم فکر کنیم. از اون طرف هم نمیتونیم بگیم که من تهش رو میبینم و بعد شروع میکنم.

باید حتما این موضوع رو در ایده های جدید خلاقانه، ایده هایی که کسی اونجوری حرکت نکرده نمونه ای شاید نداشته باشه.

این موضوعات رو خیلی دقت کنیم که اگر قرار باشه یه کارآفرین یا فاندر استارتاپ ته کار رو ببینه و بعد حرکت کنه.

ما الان هیچ بیزینس جدیدی، هیچ کار خلاقانه ای در واقع توش توی کشورمون نداشتیم.

یا در سطح جهان. حالا کاری به کشور خودمون هم ندارم. این موضوع رو مد نظر قرار بدید و مواظب این ذهن دو دو تا چهار تا باشید.

ماهیت کسب و کار در عین حالی که ما باید یه گوشه هایی یه چیزایی رو پیش بینی کنیم، احتمالا مثل اون ویز تو سفر.

در عین حال هیچ چیز شفافی نیست.

باید توش بریم تا مسیر به ما نشون داده بشه. به قول شاعر میگه خود راه بگویدت که چون باید رفت تو این مسیر برو. خود راه به تو مسیر رو راهنمایی خواهد کرد.

امیدوارم که مواظب این ذهن دو دو تا چهار تا ذهن منطقی تون باشید که در واقع کنترل بشه و گرنه هیچ ریسکی انجام نخواهیم داد. هیچ کار جدیدی رو شروع نخواهیم کرد.

مجتبی عباسیان اردکانی

درسالهای مختلف مطالعه کردم.

کتاب و جزوه و یادداشت در حوزه خای مختلف توسعه فردی در برنامه روتین زندگی من بوده از برنامه ریزی زمان و قورباغه را بخور و داستان فیلمهای راز و مطالعه موارد ادیان مختلف تا شرکت در دوره های متفاوت و مختلف موفقیت.

ولی یک چیز مدتی هست که این مطالعات را متفاوت کرده و اون موضوع رفتن به درون هست. وقتی حافظ میگه تو خود حجاب خودی از میان برخیز من بسیار شنیدم و خواندم که این خود یعنی نفس… امیال مختلف… و اینها را حذف کردن و خفه کردن به نوعی

یک قانون هست و اون اینکه شما هر وقت در مقابل موضوعی گارد بگیری و بخوای باهاش مبارزه کنی اون موضوع قدرت بیشتری میگیره و به مرور قویتر هم میشه ولی خب هدف ما این بوده که کمرنگ بشه. من سالهای سال با این موضوع نفس و امیال را سعی کردم کنترل کنم و به نوعی مبارزه کردم.

بسیاری از کتابهای عرفانی که مطالعه میکردم هم به این موضوع اینکه چگونه این خود بودن را کنار بگذاریم اشاره نکرده اند. این موضوع را داشته باشیم تا مجدد به سراغش بیایم.

تو موضوع رهبری کسب و کار بسیار مطالعه کردم و کتاب خوندم… خیلی برام این موضوع رهبری از جنس ذهن منطقی جای سوال بود که یعنی چی؟ حتما مقاله های زیادی خوندین بابت تفاوت مدیر و رهبر! ولی خب این موضوع تا لمس نشه حسی به ادم منتقل نمیکنه.

سالهای مختلف کارمندهای زیادی زیر دست من تو شرکتهای مختلف کار کردند… و در خیلی از اونها من مدیر بودم و نه رهبر…

بعد رفتم دنبال مطالعه این موضوع رهبری

ولی متوجه شدم نه در حوزه توسعه فردی و نه در حوزه رهیری هیچ آموزشی وجود نداره…

با یک مفهوم به صورت سطحی سالهای مختلف کار کردم و تجربه داشتم به عنوان مدیتیشن. هذف از این مدیتیشن آرام کردن همان افکار و نفس و … بود برای من. ، به صورت روتین وار هم انجامش میدادم… البته این ذهن منطقی کلاه سر من گذاشته بود و بدون اینکه متوجه بشم من را مدتی سرگردان میکرد. نتیجه؟ ذهن و اون احساسات مختلف کم رنگ نشدن و البته که پر رنگ تر هم شدند.

احتمالا فیلم درون و بیرون یک و دو را دیده باشید. انیمیشن جذابی که به نمایش انواع احساسات میپردازه. ترس. استرس، غم، حسادت و …

من این احساسات را جوجو برای خودم نامگذاری کردم. پس میشه جوجو ترس، جوجو غم، جوجو پولکی، جوجو شادی و…موضوعی که وجود داره اینه که هر یک از این احساسات برای هدف خاصی در ما وجود دارند و همین ها هستند که ما را از دیگر موجودات متفاوت میکنند. هیمنها هستند م=که ما را نسبت به رباتها متفاوت میکنند چون اونها درکی از این احساسات ندارند.

متاسفانه آموزشهایی که به من داده شده بود توسط اساتید مختلف و برداشتهای اشتباهی که از کتابها و موضوعات آموزشی توسعه فردی داشتم این بود که این جوجوها بد هستن و ما نباید مثلا جوجو خشم داشته باشیم.خب چرا؟ این جوحو هم افریده شده وهدفی از اون هست… چرا باید جوجو خشم را بکشیم؟ چرا باید جوجو ترس را بکشیم؟ چرا باید جوجو پولکی را بکشیم؟

از وقتی که متوجه شدم این جوجوها هم جزوی از من هستند نگاه متفاوتی به اونها دارم و دریچه دیدم به اونها خیلی عوض شده و یک پذیرش خاصی دارم. و این از کجا آمد؟ از عشق به خود. از مدیتشینهای خاص تر. از ذهن آگاهی که درک کنم لجظه حالی هست و نه گذشته و آینده ای که نمیدونیم چه اتفاقی قراره برامون بیفاته و ۹۹ درصد مردم دارن از ای گذشته و آینده خوراک میگیرن و متاسفانه لحظه حال را فراموش کردند.

این جوجوها هم وظایفی دارند و طبق این وظایف دارن کار خودشون رو انجام میدن و مدیتیشن نقش اونها و اثرگذاری اونها در تصمیمها و زندگی روزمره را کمرنگ تر میکنه و البته که قرار نیست مبارزه ای صورت بگیره و همش میشه پذیرش

پذیرش این انسانی که هستیم ر این سن و سال و این قیافه و این همه جوجویی که داریم. پذیرش اتفاقهای خوب وبد زندگی و اینکه اون اتفاقهای بد هم همیشه هست و خواهد بود و قرار نیست باهاش مبارزه کنیم. این خوب وبد را جامعه تو ذهن ما کرده و هر روز هم بهش دامن میزنه

اگر فالور کم داری بده!

اگر تیپ فلان را نداری بده!

اگر به اون صورت حرف نمیزنی بده!

بد و خوبی که اصلا قرار نبوده باهاش زندگی کنیم ولی از سن مثلا ۶-۷ سالگی جامعه تو ذهن ما کرده که بد اینه وخوب اینه … و با همین ذهنیت هم بزرگ شدیم و مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و ازدواج و کار و… وهی تلاش کردیم بد را نباشیم و نداشته باشیم و خوبی که اطرافیان برای ما تعیین کردند را دنبال کردیم… بدون اینکه اصلا خودمون هیچ برنامه ای داشته باشیم برنامه دیگران را ربات گونه اجرا کردیم. ولی میتشن و ذهن آکاهی این کمک را به ما میکنه که بد و خوب را از دید دیگری نگاه کنیم.

در آینده در خصوص این تجربه ها بیشتر خواهم نوشت… با یک بیت از مولوی تمام میکنم.

لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش نسبت به تست

هر دو یک چیزند پنداری که دوست